بالاخره خونمون خالی شد از کلی تخته و چوب و آشغال. آشپزخونه جدید خیلی قشنگ شده. حالا دیگه فقط وسایل هامون بهم ریختهست که اونم اوکی میشه.
دیروز کل چوب ها و تخته هارو با بابام بار زدیم. بعد رفتیم دوتایی همه رو انداختیم دور. برگشتم خونه، دوستم پیام داد که برم خونشون. رفتم خونشون و کلی غیبت کردیم و خوش گذشت.
کفش های کتونیم رو یک ۳ سالی میشه که میپوشم. چندماهی میشه که خراب شدن. یعنی کفش یک خورده سوراخ شده و دیروز که برگشتم خونه و بارون شدت گرفت جوراب هام خیس شد😑
امروز بالاخره رفتیم کفش خریدیم. مغازه کفشی که پسند کردم رو سایز پای من نداشت، اینه که برام سفارش داد تا بیاد. تا ۵ ۶ روز آینده بی کفشم^_^
عزیزان، وقتی پیش دوست هاتون هستین، اعضای خانواده که بهتون زنگ میزنن، یا جواب ندین، یا روی بلندگو نگذارید. به خواهرم زنگ زدم و احوال پرسی کردیم. تا خواستم بهش اون حرفمهم رو بزنم یهو به دلم افتاد که نکنه صدام روی بلندگو باشه. با خنده گفتم صدام روی بلندگو هست؟
گفت آره.
حرصم گرفت. آخه انسان عزیز، چرااااا؟
راستی، پاییز هم داره میاد، برگ های درخت های خیابونمون همهههه افتادن.
از نظر روحی اصلا حالم خوب نیست، دیشب هم بابام یک فیلم غمگین انداخت و من نگاه کردم. خیلی بد بود. هنوز غم شمس روی دلمه:(
میگفت اگه سگ هامو نبرم بیرون، اینا حیون هستن و وحشی میشن. نیازه که برن بیرون و هوای تازه بخورن و تعادل باشه توی زندگیشون.
اونوقت من ۳ ماهه توی خونهم. بابام مرخصی نگرفت که بریم مسافرت. فردا پس فردا این دانشگاه مزخرف هم شروع میشه. حالم بده. دلم میخواد از این شهر برم بیرون، یکم آدم جدید ببینم، خیابون های جدید، خبر های جدید.
کاش بعدا خودم اونقدری درآمد داشته باشم که تنهایی هی برم مسافرت. خانوادهم که زیاد اهلش نیستن. دنیا داره به پایان میرسه و من توی این شهر گیر کردم...