راه نوری

همین:)

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ

امروز حالم بد بود و متاسفانه نشد برم دانشگاه‌. 

چون مامانم خانه دار هست، همیشه وقتی همسایه ها خونشون نیستن بسته های پستیشون رو مامانم تحویل میگیره و بعدا که برمیگردن یا خودشون یا من می‌برم تحویلشون میدم:) و اوناهم اگه ما نباشیم بسته هامونو میگیرن:)

یک سال پیش یک همسایه خیلی خوبمون رفت و به جاش یک خانواده عوضی اومدن و ساکن اون خونه شدن. 

اوایل بسته های اینا روهم میگرفتیم، ولی بعد از اینکه شوهر عوضیش اومد در خونمون به قصد دعوا، دیگه هیچوقت بسته هاشونو نگرفتیم.

پستچی مارو میشناسه و امروز اومده میگه

چرا بسته های آقای گاو رو تحویل نمی‌گیرید؟

اینکه مامانم چی جواب داد رو نمیدونم اما دلم خنک شد. 

 

 

این وسط از چشم گربه قشنگمون اشک میاد و دلیلش رو نمیدونیم و روی اعصابمه:(

 

  • ستاره

خاکستری رنگ

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۲۵ ب.ظ

آقا یکی جوابگو باشه، یعنی چی؟ روی این زمینک حق دو دقیقه زندگی داریم و کلش با استرس میگذره. لعنت به همه استرس های زندگیم که از بچگی تا الان ولم نمیکنن. زندگی من مزخرف ترینه...

  • ستاره

خاکستری

شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

خیلی وقته فهمیدم که زندگی هیچوقت اجازه صدرصد خوشحال بودن رو بهت نمیده‌. همون زمانی فهمیدم که مامانم بابت موفقیت خواهرم خوشحال بود، خبر خوشی از طرف برادرزاده‌ش شنید و دقیقا همون وقتی که توی ابرا بود من شدم غم روی خوشحالی هاش. 

بابت داشته هام خیلی خوشحالم، همیشه شاکرم. اما همه‌ش یک چیزی میلنگه. 

چرا زندگی اینجوریه؟ دلم میخواد به اندازه تموم دنیا گریه کنم.

خدایا من که خیلی شاکر بودم. چرا همچین شد؟؟ 

 

 

  • ستاره

سردرگمی

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

هیچوقت فکر نمیکردم رسیدن به چیزی که آرزوش رو داشتم باعث ناراحتی و استرسم بشه. من از راه لذت بردم و کنار تلاش برای رسیدن به آرزو هام کلی هم خوش گذروندم، اما حالا که رسیدم به اونجایی که باید، باعث شده خوشحال نباشم. اصلا حالم خوب نیست. دانشگاه برای من نیست. کاش جرات اینو داشتم که از دانشگاه انصراف بدم‌... اصلا دانشگاه واقعا هدف و رویای من بود؟؟؟

  • ستاره

شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۱:۴۴ ق.ظ

دانشگاه اصلا خوش نمیگذره. تند تند گم میشم....

  • ستاره

همینطوری نوشت

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

یک روز توی مدرسه من و دوستم یک روز مزخرف داشتیم، زنگ تفریح که خورد رفتیم یک گوشه‌ایی و دوستم با گوشیش آزمون عکس سلفی گرفت. خستگی از چشمامون میباره اما خیلی خوشگل و کوچولوییم😅😍

فردا میرم بدرقه‌ش واسه همین همون عکس رو چاپ کردم و قاب گرفتم، و یک جاکلیدی که یک عروسک بامزه‌ست رو هم خریدم. و یک نامه که پاکت نامه رو خودم درست کردم😎 البته چون خطم بده متن نامه رو تایپ کردم و چاپ کردم. طفلک بتونه بخونه.

تولدش یک نامه نوشتم نتونسته بود خطم رو بخونه😅😅 

 

خلاصه که دلم از همین الان تنگ عزیزامه😭

 

برم بخوابم که فردا هزار و یک کار برای انجام دادن دارم...

 

  • ستاره

شبح زیبا

يكشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

امروز عزیز ترینم رو بدرقه کردم و رفت. نمیدونم با دیگه‌‌ایی که میبینمش کی هست، ۲ ماه بعد، یک هفته بعد، یا شایدم سال بعد. 

رور دوشنبه هم میرم دوست صمیمی عزیزم رو بدرقه کنم. دانشگاهش یک شهر دیگه‌ست، عکس‌مون رو چاپ کردم و یک جایی کلیدی هم براش خریدم. فردا هم یک نامه مینویسم. 

چقدر من از بدرقه کردن بدم میاد. چقدر متنفرم از بدرقه کردن و خداحافظی:)  

امروز وقتی عزیزترینم داشت میرفت، سختم بود گریه کنم، بغضم رو خوردم و هی خندیدم و هی خودم رو بیخیال نشون دادم و سلام به گلو درد:)

 

خیلی خسته‌م. کاش من اونی بودم که میرفت، حس میکنم یک تفاوت خیلی بزرگ وجود داره بین کسی که میره تا کسی که میمونه. 

عزیز ترینم که رفت، درگیر شهر جدید و زندگی جدید میشه ولی من موندم با اتاقی که روزی مطعلق به اون بود، با کمد خالی که که روزی لباس های اون توش بود. 

دوست صمیمی هم که بره، اونم درگیر کشف شهر جدید میشه و باز منم و خیابون هایی که باهم طی کردیم، کافه هایی که رفتیم. ذاتا شهر ما خیلی کوچیکه، بدی شهر کوچیک هم اینه که تقریبا باهم همه جا رفتیم. 

دارم ناقص میشم، تیکه های قلبم دارن میرن:) 

 

 

زندگیه دیگه‌‌‌...

 

  • ستاره

امروز نوشت

سه شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۴۶ ب.ظ

به نام خدای قشنگی ها:)

 

خب... امروز خواهرم با آقای شین حرف زد. اوضاع اونقدر خیت نیست‌. الکی دیشب غصه خوردم. 

امروز رفتیم با خواهرم بیرون. خیلی خوش گذشت. یک کیفم خودم برای دانشگاه خریدم🤪🤪🤪 و البته یک کیف پول‌. 

 

نمیترسی که؟

این سوال باعث شد احساس کنم من یک عدد بچه کوچیک دماغو هستم. 

ما آدم ها قدر همو نمیدونیم، الان که داره میره، الان که دارم میرم، باید بگم بدجور دلتنگ خودمونم. یک جایی از قلبم جوری درد میکنه که...

 

 

 

  • ستاره

شاید موقت نوشت

دوشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

استرسم اونقدر بالاست که پاهام هم درد میکنن و هم بدون دلیل تکون میخورن‌. 

حالم خیلی بده. اینقدر داغونم که چیزی جز اینکه این روز ها زود بگذرن نمیخوام. 

خواهرم و دختر عموم چون دانشگاه میرم، برام کیف خریدن:) برام ارزشمند و قشنگ بود. یک پیام برای دختر عموم نوشتم و ازش تشکر کردم، هرچند هنوز ندیده پیامم رو‌. 

اینقدر فشار و استرس دارم تحمل میکنم که فکر کنم امروز یا فردا سکته کنم بمیرم.

از طرف دیگه‌ایی گربه‌مون که پاش شکسته بود بعد از ۲ ماه برگشته خونه، اونم چون دکتر گفته بود که میتونه برگرده خونه‌. اما هیچ دارویی هم بهش ندادن. دیروز که برگشت حالش اوکی بود. امروز کلا یک جوریه، همه‌ش عق میزنه، چشم هاش رو با درد می بنده و همه اینا برای من درده. نمیتونم تحمل کنم. کاش هیچوقت گربه نداشتیم. کاش زبون داشت میگفت‌. یعنی الان درد داره یا صرفا چون خسته‌ست اینجوری بی حاله؟ کاش پای من آدمیزاد میشکست. ولی وقتی دکتر خودش گفته بیاین ببرینش، پس یعنی حالش خوبه دیگه‌. مگه نه؟

کاش فردا روز بهتری باشه... 

 

  • ستاره

😶

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ

من از صدای بلند تو میترسم. از صدای زنگ تلفن وحشت دارم. وقتی گوشیم رو بر میدارم از این میترسم که کسی بهم پیام داده باشه...

زندگی من پر از استرس‌ و اخبار بده... من از همه چیز و همه کس میترسم. از بیدار شدن هم میترسم. دلم میخواد توی یک خواب عمیق فرو برم‌. 

من و این استرس ها یک روزی میکشه،  موهامو توی عین جوونی سفید میکنه و تمام من رو میگیره...

  • ستاره