راه نوری

😶

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ

من از صدای بلند تو میترسم. از صدای زنگ تلفن وحشت دارم. وقتی گوشیم رو بر میدارم از این میترسم که کسی بهم پیام داده باشه...

زندگی من پر از استرس‌ و اخبار بده... من از همه چیز و همه کس میترسم. از بیدار شدن هم میترسم. دلم میخواد توی یک خواب عمیق فرو برم‌. 

من و این استرس ها یک روزی میکشه،  موهامو توی عین جوونی سفید میکنه و تمام من رو میگیره...

  • ستاره

روزنوشت

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۴:۰۴ ب.ظ

بالاخره خونمون خالی شد از کلی‌ تخته و چوب و آشغال. آشپزخونه جدید خیلی قشنگ شده. حالا دیگه فقط وسایل هامون بهم ریخته‌ست که اونم اوکی میشه. 

دیروز کل چوب ها و تخته هارو با بابام بار زدیم. بعد رفتیم دوتایی همه رو انداختیم دور. برگشتم خونه، دوستم پیام داد که برم خونشون. رفتم خونشون و کلی غیبت کردیم و خوش گذشت.

کفش های کتونیم رو یک ۳ سالی میشه که میپوشم. چندماهی میشه که خراب شدن. یعنی کفش یک خورده سوراخ شده و دیروز که برگشتم خونه و بارون شدت گرفت جوراب هام خیس شد😑

امروز بالاخره رفتیم کفش خریدیم. مغازه کفشی که پسند کردم رو سایز پای من نداشت، اینه که برام سفارش داد تا بیاد. تا ۵ ۶ روز آینده بی کفشم^_^

 

عزیزان، وقتی پیش دوست هاتون هستین، اعضای خانواده که بهتون زنگ میزنن، یا جواب ندین، یا روی بلندگو نگذارید. به خواهرم زنگ زدم و احوال پرسی کردیم. تا خواستم بهش اون حرف‌مهم رو بزنم یهو به دلم افتاد که نکنه صدام روی بلندگو باشه. با خنده گفتم صدام روی بلندگو هست؟

گفت آره.

حرصم گرفت. آخه انسان عزیز، چرااااا؟ 

 

 

راستی، پاییز هم داره میاد، برگ های درخت های خیابونمون همهههه افتادن.

از نظر روحی اصلا حالم خوب نیست، دیشب هم بابام یک فیلم غمگین انداخت و من نگاه کردم. خیلی بد بود. هنوز غم شمس روی دلمه:(

 

 

میگفت اگه سگ هامو نبرم بیرون، اینا حیون هستن و وحشی میشن. نیازه که برن بیرون و هوای تازه بخورن و تعادل باشه توی زندگیشون.

اونوقت من ۳ ماهه توی خونه‌م. بابام مرخصی نگرفت که بریم مسافرت. فردا پس فردا این دانشگاه مزخرف هم شروع میشه. حالم بده. دلم میخواد از این شهر برم بیرون، یکم آدم جدید ببینم، خیابون های جدید، خبر های جدید.

کاش بعدا خودم اونقدری درآمد داشته باشم که تنهایی هی برم مسافرت. خانواده‌م که زیاد اهلش نیستن. دنیا داره به پایان میرسه و من توی این شهر گیر کردم...

  • ستاره

نصف شب نوشت...

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

اعصابم از خیلی چیزا خورده. دلم هم گرفته. بخاطر خیلی ها:/

نمیدونم. آره اعتراف میکنم ته ته دلم میخواد که منم فردا میتونستم برم. اما خوب دلم میخواست مامانم رو راضی نگه دارم، اینه که قرار نیست برم. تازه از دست میزبان هم یکم شاکیم. بهم یکبار ضربه بدی زد... تازه، آدم جایی میره که دوستش داشته باشن، میزبان و من اصلا هیچوقت باهم صمیمی نبودیم. باهم خوب رفتار میکردیم اما صمیمی و خوب نبودیم. اکثر مواقع هم که باهم صحبت میکردیم دلیلش خواهرم بود که توی جمعمون حضور داشت. آخه میزبان و خواهرم باهم صمیمی هستن. بیشتر از ده ساله‌ که باهم جون جونی هستن. صمیمیتشون هیچوقت کم نشد، حتی بعد از قطع ارتباط اجباری که بخاطر اختلاف‌ خانواده ها اتفاق افتاد...

دارم چی میگم؟؟؟

ذهنم خیلی آشفته‌ست. برای دانشگاه هم باید برم خرید. برای دانشگاه چی میخرن؟ 

هیچ لباس مناسبی هم ندارم. کفشم ندارم. کاش دانشگاه هم فرم داشت... دیگه دغدغه چی بپوشم از زندگیم کم بود. 

امروز خیلی روز بدی بود... 

فردا بدتر...

و من حالم از این اوضاع بهم میخوره:)

کاش آدم ها هم یک دکمه خاموش و روشن داشتن. و من میرفتم و برای چندسالی خاموش میشدم. 

  • ستاره

روزنوشت اول

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۴۱ ب.ظ

الان که اینو مینویسم توی آشپزخونه نشسته‌م. تنهام و کسی خونه نیست. خونمون به شدت بهم ریخته. کابینت های قدیمی آشپزخونه سمت چپم قرار گرفته و کابینت های قرمز رنگ جدید سمت راستم به ردیف چیده شدن. کابینت های قدیمی حالت L داشتن و خوب وقتی جداشون کردیم همه‌شون توی آشپزخونه جا نشدن. نصفشون توی راه رو هستن و بقیه توی اتاق خواب خواهرم. چون خواهرم توی شلوغی نمیتونه زندگی کنه مهاجرت کرده به اتاق من و X.  هرچند اتاق ما هم همچین مرتب نیست. 

امروز میخوام همه چیز رو مرتب کنم. چاییم رو بخورم اول از اتاق خودم شروع به مرتب کردن میکنم و بعد به قسمت های دیگه خونه میرسم.

من خیلی وقته نقش پسر نداشته این خانواده رو اجرا میکنم. در سکوت. همه کابینت هارو من باز کردم. همه کمد دیواری هارو هم نیز. 

پا به پای بابام کابینت هارو برداشتم و به جاشون رو تغییر دادم. کار سختی نیست. 

راستی، من دیگه دانشجو شدم. میخوام یک اعترافی بکنم. رشته‌م رو دوست ندارم. 🙂 اما بازم خداروشکر...  

دانشگاهم یک ساعت و بیست دقیقه دوره. توی یک شهر دیگه‌ست. میتونم برم و بیام اماااا یک ساعت خیلی دوره‌. اگه دیر برسم چی؟ اگه قطار و اتوبوس از دست بدم چی؟

واسه همین با خانواده‌م به توافق رسیدیم که خونه بگیرم🤕 در به در دنبال خونه‌م اما پیدا نمیشه. یک خونه توی یک محیط درست و البته با کرایه کم...

میشه برام دعا کنید؟؟؟؟

 

بعد از این همه وقت اومدم، بیشتر میخوام بنویسم اما دیگه دیر میشه. الاناست که خانواده برگردن و اگه همه چیز رو همین طور نامرتب و دست نخورده ببینن حسابی ناراحت میشن...

 

فعلا...