روزنوشت اول
الان که اینو مینویسم توی آشپزخونه نشستهم. تنهام و کسی خونه نیست. خونمون به شدت بهم ریخته. کابینت های قدیمی آشپزخونه سمت چپم قرار گرفته و کابینت های قرمز رنگ جدید سمت راستم به ردیف چیده شدن. کابینت های قدیمی حالت L داشتن و خوب وقتی جداشون کردیم همهشون توی آشپزخونه جا نشدن. نصفشون توی راه رو هستن و بقیه توی اتاق خواب خواهرم. چون خواهرم توی شلوغی نمیتونه زندگی کنه مهاجرت کرده به اتاق من و X. هرچند اتاق ما هم همچین مرتب نیست.
امروز میخوام همه چیز رو مرتب کنم. چاییم رو بخورم اول از اتاق خودم شروع به مرتب کردن میکنم و بعد به قسمت های دیگه خونه میرسم.
من خیلی وقته نقش پسر نداشته این خانواده رو اجرا میکنم. در سکوت. همه کابینت هارو من باز کردم. همه کمد دیواری هارو هم نیز.
پا به پای بابام کابینت هارو برداشتم و به جاشون رو تغییر دادم. کار سختی نیست.
راستی، من دیگه دانشجو شدم. میخوام یک اعترافی بکنم. رشتهم رو دوست ندارم. 🙂 اما بازم خداروشکر...
دانشگاهم یک ساعت و بیست دقیقه دوره. توی یک شهر دیگهست. میتونم برم و بیام اماااا یک ساعت خیلی دوره. اگه دیر برسم چی؟ اگه قطار و اتوبوس از دست بدم چی؟
واسه همین با خانوادهم به توافق رسیدیم که خونه بگیرم🤕 در به در دنبال خونهم اما پیدا نمیشه. یک خونه توی یک محیط درست و البته با کرایه کم...
میشه برام دعا کنید؟؟؟؟
بعد از این همه وقت اومدم، بیشتر میخوام بنویسم اما دیگه دیر میشه. الاناست که خانواده برگردن و اگه همه چیز رو همین طور نامرتب و دست نخورده ببینن حسابی ناراحت میشن...
فعلا...
- ۰۴/۰۶/۱۴
خیلی خوبه که روزتون رو با کار و تمیزی شروع میکنید ولی برای خودتون کمال گراییش نکنید.
منم اوایل خیلی از رشتم خوشم نمیومد ولی الان واقعا عاشقشم شاید اگه یک نکته مثبت توش پیدا کنید و روی همون انرژی بزارید بیشتر لذت ببرید^^
امیدوارم موفق باشید:)