امروز عزیز ترینم رو بدرقه کردم و رفت. نمیدونم با دیگهایی که میبینمش کی هست، ۲ ماه بعد، یک هفته بعد، یا شایدم سال بعد.
رور دوشنبه هم میرم دوست صمیمی عزیزم رو بدرقه کنم. دانشگاهش یک شهر دیگهست، عکسمون رو چاپ کردم و یک جایی کلیدی هم براش خریدم. فردا هم یک نامه مینویسم.
چقدر من از بدرقه کردن بدم میاد. چقدر متنفرم از بدرقه کردن و خداحافظی:)
امروز وقتی عزیزترینم داشت میرفت، سختم بود گریه کنم، بغضم رو خوردم و هی خندیدم و هی خودم رو بیخیال نشون دادم و سلام به گلو درد:)
خیلی خستهم. کاش من اونی بودم که میرفت، حس میکنم یک تفاوت خیلی بزرگ وجود داره بین کسی که میره تا کسی که میمونه.
عزیز ترینم که رفت، درگیر شهر جدید و زندگی جدید میشه ولی من موندم با اتاقی که روزی مطعلق به اون بود، با کمد خالی که که روزی لباس های اون توش بود.
دوست صمیمی هم که بره، اونم درگیر کشف شهر جدید میشه و باز منم و خیابون هایی که باهم طی کردیم، کافه هایی که رفتیم. ذاتا شهر ما خیلی کوچیکه، بدی شهر کوچیک هم اینه که تقریبا باهم همه جا رفتیم.
دارم ناقص میشم، تیکه های قلبم دارن میرن:)
زندگیه دیگه...