راه نوری

نصف شب نوشت...

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

اعصابم از خیلی چیزا خورده. دلم هم گرفته. بخاطر خیلی ها:/

نمیدونم. آره اعتراف میکنم ته ته دلم میخواد که منم فردا میتونستم برم. اما خوب دلم میخواست مامانم رو راضی نگه دارم، اینه که قرار نیست برم. تازه از دست میزبان هم یکم شاکیم. بهم یکبار ضربه بدی زد... تازه، آدم جایی میره که دوستش داشته باشن، میزبان و من اصلا هیچوقت باهم صمیمی نبودیم. باهم خوب رفتار میکردیم اما صمیمی و خوب نبودیم. اکثر مواقع هم که باهم صحبت میکردیم دلیلش خواهرم بود که توی جمعمون حضور داشت. آخه میزبان و خواهرم باهم صمیمی هستن. بیشتر از ده ساله‌ که باهم جون جونی هستن. صمیمیتشون هیچوقت کم نشد، حتی بعد از قطع ارتباط اجباری که بخاطر اختلاف‌ خانواده ها اتفاق افتاد...

دارم چی میگم؟؟؟

ذهنم خیلی آشفته‌ست. برای دانشگاه هم باید برم خرید. برای دانشگاه چی میخرن؟ 

هیچ لباس مناسبی هم ندارم. کفشم ندارم. کاش دانشگاه هم فرم داشت... دیگه دغدغه چی بپوشم از زندگیم کم بود. 

امروز خیلی روز بدی بود... 

فردا بدتر...

و من حالم از این اوضاع بهم میخوره:)

کاش آدم ها هم یک دکمه خاموش و روشن داشتن. و من میرفتم و برای چندسالی خاموش میشدم. 

  • ستاره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی